» دریافت قالب وبلاگ جدید سه ستونه کتابخانه لوکس بلاگ دریافت قالب وبلاگ جدید سه ستونه کتابخانه لوکس بلاگ برای استفاده از کد، آنرا کپی و در بخش تنظیمات وبلاگ خود درج کنید. گزارش نشست کتابخوان مدرسه ای

 نشست مدرسه ای کتابخوان در تاریخ 29/2/1395  در کتابخانه عمومی آیت الله فاضلیان برگزار گردید:

 نشست کتابخوان مدرسه‌ای کتابخانه آیت الله فاضلیان، با حضور 24 دانش آموز مقطع پنجم دبستان مدرسه بعثت شهر ازندریان برگزار شد.

12 نفر از دانش آموزان به ارائه کتابهای خود پرداختند که به شرح زیر است:

کتاب « مناجات شبانه» نوشته: سید حمید موسوی گرمارودی/ ارائه توسط : فاطمه میرزایی(دانش آموز)

مناجات شبانه نام جلد ششم مجموعه یاران وفادار خورشید است. یاران وفادار خورشید نام مجموعه‌ای ده جلدی، شامل موضوعاتی مانند: زندگینامه و داستان‌هایی از زندگی صحابه و یاران باوفای پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) است که جهت آشنایی کودکان با سیره و زندگی این بزرگواران تهیه و منتشر شده است. جلد ششم این مجموعه مربوط به زندگانی کمیل بن زیاد نخعی یکی از یاران با وفای حضرت علی(ع) است.

 

کتاب « دهقان فداکار» نوشته: حورا سلامت حقیقی/ ارائه توسط : زهرا عیوضی(دانش آموز)

این داستان برای کودکان  گروه سنی ب و ج نوشته شده است. روایت این داستان درباره ریز علی دهقان فداکاری است که پس از مطلع شدن از ریزش کوه و  مسدود شدن ریل با چوب دستی و آتش زدن پیراهن خود به قطار علامت می دهد که بایستد و جان مسافران را نجات می دهد.

 

کتاب « تیبی تلاش می کند» نوشته: شارون ارنی یوزمن- مترجم حمید علیزاده / ارائه توسط : فاطمه شعبانی(دانش آموز)

این کتاب برای کودکان گروه سنی ج نوشته شده است. تیبی یک پرستوی نازنین و دوست داشتنی است. او روی درخت زندگی می کند، اما نمی تواند پرواز کند،  چون از وقتی به دنیا آمده، یک بالش آویزان است. گاهی احساس تنهایی می کند. در لانه می نشیند و جایی نمی رود. یک روز مادر تیبی وقتی می بیند او غمگین و تنهاست، در صندوقچه اش را باز می کند و تکه پارچه ای از آن بیرون می آورد، به تیبی می دهد و به او می گوید که اگر از آن تکه پارچه درست استفاده کند، به او خیلی کمک خواهد کرد. تیبی می پرسد که چطور ممکن است یک تکه پارچه بتواند به او کمک کند. مادرش می گوید: خودت راهش را پیدا خواهی کرد.... روزی تیبی از سنجاب می خواهد تا بالا رفتن از درخت را به او بیاموزد. تیبی با کمک سنجاب بالا و پایین رفتن از درخت را یاد مگرفت و وقتی باد شدیدی وزید تیبی با کمک تکه پارچه توانست پرواز کند. آن روز همه ی دوستان تیبی فهمیدند که پرنده ها می توانند به جز پرواز کردن، کارهای دیگری هم بکنند. بعد جشنی به پا کردند و باهم آواز خواندند... و تیبی بلندتر از همه آواز می خواند!

 

کتاب «عقرب و مرد جوان » نوشته: حسین فتاحی/ ارائه توسط : زهرا محمد رضایی(دانش آموز)

این کتاب برای کودکان گروه سنی ج نوشته شده است.  روزی چوپانی گله بزرگ خود را به چرا می برد. آفتاب خیلی داغ و سوزان بود و چوپان در سایه درختی می خوابد . در این لحظه بز می آید و مرد چوپان را بیدار می کند. مرد متوجه عقربی می شود . ناگهان از رودخانه قورباغه ای بیرون می آید و عقرب را بر پشت خود سوار می کند و به طرف دیگر رودخانه می برد عقرب ماموریتی داشت  و آن این بود که ماری که قرار بود جوانی را که در سایه درخت خوابیده نیش بزند عقرب او را نیش زد، تا جان جوان نجات پیدا کند.

 

کتاب «آوای آویزون » نوشته: رونه رندل -مترجم: مژگان شیخی / ارائه توسط : مینا بیگی(دانش آموز)

این کتاب برای رده سنی ب نوشته شده است. آوای آویزون اسم گوریلی هست که نمی توانست از درختان تاب بخورد. اما شنای خیلی خوبی داشت. دوستهای آوای آویزون خیلی خوب تاب می خوردند اما شنای خوبی نداشتند. یک روز دوستهای آوای آویزون از او خواستند که به آنها شنا یاد بدهد و آنها هم تاب خوردن را به او یاد بدهند . آوای اویزون وقتی داشت از درخت بالا می رفت روی یک کرگدن عصبانی افتاد و از ترس به سرعت از درخت بالا رفت و تاب خورد و او تاب خوردن را یاد گرفت. او هم به دوستانش شنا یاد داد.

 

کتاب «سکه و کباب » نوشته: سید فرخ زند وکیلی / ارائه توسط :نجیبه میرزایی (دانش آموز)

داستان حاضر درباره طمع مرد کباب فروشی است که روزی تصمیم گرفت با بوی کباب مردم را برای خرید تحریک کند. مردم که می دانستند او مرد با اخلاق و تمیزی نیست به دکان او نمی رفتند. مرد پیری از آنجا می گذشت تصمیم گرفت رو به روی دکان مرد کبابی بنشیند و نان خود را بخورد. مرد کبابی به او گفت تو بوی کباب های من را خوردی باید پول آن را بپردازی. آنها با هم جر و بحث می کردند که ملا نصرالدین آمد و گفت پول کباب تو چقدر است. مرد گفت 5 سکه. نصرالدین سکه ها را در دست گرفت و صدای سکه ها که به هم می خورد را به مرد نشان داد و گفت این مرد بوی کباب تو را خورد تو هم صدای سکه ها را شنیدی.

 

 

 

کتاب « گنجشک خانه کاغذی » نوشته: فاطمه بدرطالمی / ارائه توسط :زهرا مقنی (دانش آموز)

داستان درباره گنجشکی است که خانه کاغذی خود را بدلیل وزش تند باد از دست می دهد و پرهایش می ریزد او پیش عمو دوز دوز می رود تا پرهایش را بدوزد بعد پیش عمو ریس ریس ،عمو باف باف، عمو بربر، عمو دوز دوز می رود تا لباس زیبایی برایش می دوزند. بعد به قصر پادشاه می رود پادشاه بعد از دیدن گنجشک با لباس زیبایش دستور می دهد او را بگیرند و به آشپز می گوید او را برایش بپزد گنجشک در گلوی شاه گیر می کند و نوک می زند وقتی بیرون می پرد وزیر،  بجای گنجشک دماغ شاه را می برد . روز بعد که گنجشک به قصر می رود شاه دیگر کاری به گنجشک ندارد.

 

کتاب «مهمانی از مدینه » نوشته: ابراهیم اکبر زاده / ارائه توسط : حدیث سلطانی (دانش آموز)

 

داستان این کتاب راجع به شهادت امام رضا  از زبان چلچله و درختان تاکستان است. در تاکستانی درخت انگور پیری بود که میوه هایش را برای قصر می بردند و درخت جوانی که میوه های خوبی نداشت به او حسادت می کرد. درخت پیر دوستی به نام چلچله داشت که خبرها را برایش می آورد. روزی شاد خبر ورود مهمانی را آورد ان مهمان امام رضا بودند. اما روزی دیگر چلچله خبر آورد که مامون می خواهد با زهر انگور امام را مسموم کند. درخت پیر و بقیه درخت ها تصمیم گرفتند ریشه هایشان را از خاک بیرون بیاورند تا میوه هایشان خراب شود اما درخت جوان قبول نکرد وقتی صاحب تاکستان خواست انگور برای قصر بفرستد دید همه درختها میوه هایشان خراب شده و مجبور شد از میوه های درخت جوان برای قصر بفرستد. فردای آنروز امام رضا با سم انگور به شهادت رسیدند و دیگر خبری از چلچله نشد

کتاب « صدقه مرد یهودی » نوشته: هیئت تحریریه / ارائه توسط : فائزه طاهری (دانش آموز)

 

داستان کتاب درباره اهمیت صدقه دادن است است  که پیامبر به یاران خود متذکر می شوند.  مرد یهودی در راه به پیامبر توهین نموده و گفت سام علیکم و پیامبر گفت بر تو باد. اصحاب از جسارت مرد ناراحت شدند اما پیامبر گفتند جان او را امروز ماری خواهد گرفت. وقتی پیامبر و یارانش او را بار دیگر دیدند. یاران گفتند چرا او هنوز زنده است. پیامبر به مرد گفتند هیزم هایت را زمین بگذار مرد یهودی گذاشت لای هیزم های او مار بزرگ و سمی بود. پیامبر به او گفت این مار قرار بود جان تو را بگیرد امروز چه کار مهمی انجام داده ای. مرد گفت مرد فقیری در راه بود من قرص نان خود را به او دادم. پیامبر فرمودند صدقه جان مرد یهودی را نجات داد.

 

 

کتاب « روستایی و سه دزد » نوشته: حسین فتاحی / ارائه توسط : محدثه سیف الهی  (دانش آموز)

این کتاب مناسب برای رده سنی ب و ج می باشد. و حاوی این نکته مهم است که بدون فکر نباید کاری انجام داد. مردی با بز و الاغ خود در راهی می رفت سه دزد او را دیدند یکی از دزدها گفت من بز او را میدزدم. رفت و زنگوله بز را به دم الاغ بست و بز را دزدید. مرد که صدای زنگوله را میشنید فکر می کرد بز پشت سر الاغ در حرکت است. دزد دوم گفت من الاغ او را می دزدم جلو رفت و به مرد گفت همه زنگوله را به گردن الاغ می بندند تو چرا به دم او بسته ای. مرد متوجه دزدیده شدن بزش شد به دزد گفت تو اینجا پیش الاغ من باش تا من بروم و بزم را پیدا کنم دزد سوم گفت من لباس هایش را میدزدم. نزد مرد رفت و گفت سکه های من در ته چاه افتاده اگر آنها را برایم بیرون بیاوری چند سکه به تو خواهم داد مرد لباسهایش را درآورد و ته چاه رفت اما سکه ای ندید و وقتی بالا آمد لباس هایش نیز نبود.

کتاب «مهمان ابراهیم» نوشته: حسین فتاحی / ارائه توسط : فاطمه مرادی (دانش آموز)

یکی از داستانهای عبرت آموز حضزت ابراهیم برای کودکان در کتاب حاضر ذکر شده است. ابراهیم مرد خداپرست و مهمان نوازی بود . او اگر مهمانی از شهر های دور و نزدیک می دید، او را به خانه می برد و از او پذیرایی می نمود. روزی مرد بت پرستی را دید اما چون بت پرست بود او را دعوت نکرد. ندا آمد ابراهیم چرا مرد را دعوت نکردی. ابراهیم بدنبال مرد رفت و او را به خانه برد. مرد بت پرست از او پرسید چرا در بیابان که بودم من را به خانه دعوت نکردی ولی در کاروانسرا به دنبال من آمدی. ایراهیم گفت ابراهیم پیامبر خداست و می خواهد مردم را هدایت کند. آن مرد به خدا ایمان آورد و خدا پرست شد.

کتاب « خوابهای عجیب » نوشته: محمد حمزه زاده / ارائه توسط : مهدیس حسینی (دانش آموز)

خوابهای عجیب نام کتابی داستانی است که برای کودکان نوشته شده است. یک روز کبری از مدرسه بر می گشت که گل سر قرمزی را دید. اعلامیه ای نوشت که من یک چیز پیدا کرده ام. همه بچه های محل در خانه کبری رفتند و هر کدام سراغ وسیله گم شده خود را از می گرفتند پدر کبری گفت تو باید در اعلامیه می نوشتی تو یک گل سر پیدا کرده ای، بعد هر کس نشانی درست داد آن را به او می دادی. کبری رفت و روی اعلامیه ها نوشت یک گل سر پیدا کرده. روز بعد زینب که گل سر خود را گم کرده بود نزد کبری رفت نشانه های گل سر را داد و گل سرش را تحویل گرفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : سه شنبه 4 خرداد 1395 | 6:52 | نویسنده : لطیفی |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.